این روزها حال خوبی ندارم. حالم بد نیست مثل آنوقتها، فقط خوب نیست... احساس تنهاییام گنگ است. هیچ چیزی شوقی در من نمیانگیزد. خوبست و از این حالم راضیم بشرط آنکه بتوانم درسم را هم بخوانم که خب این محقق نمیشود. حال بدم نمیگذارد درس بخوا, ...ادامه مطلب
نویسنده : بزرگمهر - ساعت ٦:٢٥ ب.ظ روز دوشنبه ۸ خرداد ۱۳٩٦ میدانی چیست؟ وقتی برای میم یا عین و یا هرکسی حرف میزنم میبینم چقدر چیز میدانم و هربار پای عمل به هرکدامشان دستهایم خالیست. نمیدانم این گپ دانستن تا عمل چگونه پر میشود؟ شاید فقط با سرکوب نفس و زیادهخواهیهایش... میگفت فزت و رب ال, ...ادامه مطلب
نویسنده : بزرگمهر - ساعت ٢:٥٥ ق.ظ روز چهارشنبه ۱٠ خرداد ۱۳٩٦ دست بردار از این در وطن خویش غریب روز خوبی نیست اصلا ، از صبح خوب نبوده و نمیدانم چرا! نه نزدیکهای پریودم هست، نه دلدادهام ، نه دل ستاندهام ، نه روزهام نه نه نه چرا اینجورم را نمیفهمم! هی با خودم میگویم صبر و حتز میدانم ول گشتن, ...ادامه مطلب
دلم با بهار نیست، دل است دیگر فرمانبر نبوده تا بوده.هوس برف هنوز در سرم هست ها کردنهای دستها... هو کردنها و تماشای درون در حجمی از هوا... کم زمستان را چشیدم شاید، و برف و سوز و سرمایش را یا هنوز شاخههای کهنهام را تبر نزدم تا جوانه زند یا هرچه ... دلم در زمستان مانده. منی که عاشق تغییر فصول بودم و به هر فصلی عاشق میشدم حالا دلم برف میخواهد... تو بگو معجزه ..., ...ادامه مطلب
حالِ من خوب نیست اصلا جای یکی که نمیدانی کیست، کجاست خالیست دلم تنگ چیزی و کسی است حالم هم خوب نیست ما خستهایم.. شما که گردنت بلنده بگو باهار از کدوم وره ؟, ...ادامه مطلب
داره مبارزه میکنه برای چی؟ برای کی؟ داره مبارزه میکنه , ...ادامه مطلب
در دنیایی که هیچ کس مثل فیلم ها و قصه ها یا لااقل مثل برداشت من از فیلمها و قصهها عاشق نمیشود ناگزیری پناه ببری به امری متعالی؛ و در زمانهای که خدایش مرده و دستانمان از امر متعالی کوتاه است پناه بردن به این یگانه امر متعالی یعنی "دانش" خود معنای زیستن و مردن است.. خودِ , ...ادامه مطلب
هنوز بیشتر از یک روز مانده به امتحان میم و خانهنشینی من بخاطر او روحم مچالهاست و توان ندارد هیچکاری بکند ؛ نه کتاب، نه درس، نه کارهای خانه، و نه.... خسته در خودش فرو رفته فقط بی حوصله و دلش یک چیزی می خواهد تا از این منه کسالت بارش کمی دور شود خسته و کلافه به هر چیزی چنگ میزند و آخرش میداند جز کار توی آشپزخانه، در آوردن ظرفهای شسته از ماشین ظرفشویی و جایگزین کردن با ظرفهای چرک، درست کردن غذا و ... جز اینها چارهای برای کم کردن لختی نیست و هرچه دیرتر بروی بیشتر مچاله شدهای از کی اینقدر از خودم خسته میشدم زود زود؟ همیشه چرا بلد نیستم با خودم روزگار بگذرانم؟ چرا اینقدر با خودم قهرم؟ چرا اینقدر پناه میبرم به دنیای بیرون؟, ...ادامه مطلب
میداند و میدانی که این ملال را به دلت جاری کرده تا عیارت را بسنجد و تو کافر ترینی به عشق، به او ، به خود .... تو لجبازترینی... بی باورترینی.... گاهی آدم دلش به همین صفات منفی خوش میشود اما ... که لااقل هیچکس مثل من اینقدر اینها نبود ... , ...ادامه مطلب
دلم هرسو تنم اینجا تو هرجا یافتی خود گفتوگو میکن که او تنهاست و در این برزخ خالی زهمراهی پیِ تشنه، پیِ دیدار پیِ آن یک نشانی که مرا از من رها سازد مرا غرق تو مهری مرا غرق .... دوستی و لطف و زیبایی را تو بنا کن بگذار این بیهودگی تمام .... تو که میدونی خیال باطلیست پس چیست این تمنا ؟ جز آرزوی محال! لیوانی نیست.. باور کن ., ...ادامه مطلب
۴ روز برا یه امتحان سخت نشستم به گل و بلبل و شمع و دیوانگی آدم نمیشی تو آدم نمی شی ..... الان؟ ۲ روزم رفته و دارم میزنم تو سرم که هیچی نخوندم دلم؟ همچنان به کارِ خود ... دوست دارم حالشو... دلم نمیاد این یک غنیمت رو دریغ کنم .... من ؟ به این دیوانه صحرا را نشان ده ......, ...ادامه مطلب
امروز یه چیز خوبی فهمید سوال اینه: که اگر نمی بودی و یا بمیری چه چیزی از این جهان کم میشود ؟ هیچ من دلم نمی خواهد اینقدر بی نشان؟ البته الان که دارم می نویسم وسوسهی بی نشانی بیشتر قلقلکم می دهد اما ماجرا چیز دیگریست من چه چیزی به این جهان افزوده ام ؟ این منه من را می گویم که اگر نمی بود چه فرقی می کرد اگر به فلسفه و علم باشد راهش باز است و هرکسی مییابد آنچه هست را ولی آنچه فهمیدم این است: که هرکدام ما چیزی داریم در درونمان در اعماق وجود که خلقی می تواند یا شاید بتواند باید خلقی کرد و خلقی که از درون صرف برآید جز هنر چه زاید؟ دارم فکر می کنم شاید باید که نقاش میشدم دارم فکر می کنم من درونم چه می تواند خلق کند که چیزی بیافزاید به این جهان؟ نقاشی یا موسیقی یا چوب ... باید فکر کنم هنر نباید یک برون رفت از زندگی تعبیر شود که اتفاقا خود خلق این زندگیست, ...ادامه مطلب
بگذار از این حال بگویم برای خودم برای امروز و فردایم برای این منی که یادش رفت روزی دوست داشت به آنچه دوست داشت نرسد زندگی پس از رسیدن اگر ملال بود خماری بعد از شراب باز هم میارزید اما تو که خوب میدانی از این سالها که زندگی میشود هیچ و این هیچ مدام بسط پیدا می کند و تمام زندگیت را از آن خود می کند عزیز من آدمها بقیهی فیلمها و داستانهایی که عشق جانسوز داشتند را نشانت نمیدهند نمیگویند و تویی که را۶ رفته را هربار به خیالی، امیدی، توسلی میروی و هربار و هربار زندگی در یک هیچ بزرگ متجلی میشود و تو باورت هربار کمرنگتر... بیرنگتر ... و هربار این زندگی از خود میکاهد از تو میکاهد و هیچش را به رخت میکشد و تو میمانی و این حفره که آخر چرا؟ و مگر جواب کدامین سوالت را زندگی داده که این را بدهد؟ زندگی تنها تو را به خودت عرضه می کند، زندگی هیچ نیست جز آیینهای از تو حالا هرچه می خواهی بکن انتخاب با ۷ودت است. میدانم پس این هیچ هنوز تا به پوچی نرسیدهای می روی و میر, ...ادامه مطلب
یکی که بفهمه حالتو ... وقتی نیست یعنی رفته؟ آره رفته . همون پشیمونی ... و چه سود ....,با من بهم زدی رضا شیری,با من برنو به دوش یاغی,چرا با من بهزاد پکس ...ادامه مطلب
می دونستم یا نه، می خواستم یا نه، این اتفاق باید که میافتاد مثل همیشه شاید این بار از حفرهاش کمی کم کردم با این کارم شاید ... من که می دونم غمهای بزرگتری هم اومد و رفت و فقط ردی مثل جای چاقو موند که درنهایت هربار نگاش کنم بگم: هعی عجب زخمی بود.... بعدشم یادم بره ماجرای این چاقو چی بوده اصلا؟ عاقلانه بود یا نه ناراحت نیستم از این اتفاق... تجربهی خوبی بود برای کم کردن اثر زخمش شاید .... همه چی از یاد آدم میره مگه یادش که همیشه یادشه . ۲۵ ام ماه آذربود حوالی ۲ بعد از ظهر، هوا بارونی بود.. هوا صاف شد ، بارون هم از یاد آسمون میره ... به جهت کثرت تکرار شاید . همه چی اولش سخته که این حتی اولشم سخت نبود: شب فراق که داند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق دربند است -تجربه آدم رو بیخیال می کنه؟ -شاید, ...ادامه مطلب