در باب پایان یک ماجرا

ساخت وبلاگ

می دونستم یا نه، می خواستم یا نه، این اتفاق باید که می‌افتاد مثل همیشه

شاید این بار از حفره‌اش کمی کم کردم با این کارم شاید ...

من که می دونم غم‌های بزرگتری هم اومد و رفت و فقط ردی مثل جای چاقو موند که درنهایت هربار نگاش کنم بگم: هعی عجب زخمی بود.... بعدشم یادم بره ماجرای این چاقو چی بوده اصلا؟

عاقلانه بود یا نه ناراحت نیستم از این اتفاق... تجربه‌ی خوبی بود برای کم کردن اثر زخمش شاید ....

همه چی از یاد آدم میره مگه یادش که همیشه یادشه .

۲۵ ام ماه آذربود حوالی ۲ بعد از ظهر، هوا بارونی بود.. هوا صاف شد ، بارون هم از یاد آسمون میره ... به جهت کثرت تکرار شاید .

همه چی اولش سخته که این حتی اولشم سخت نبود:

شب فراق که داند که تا سحر چند است

مگر کسی که به زندان عشق دربند است 

-تجربه آدم رو بیخیال می کنه؟

-شاید

خنک آن قمار بازی که بباخت ......
ما را در سایت خنک آن قمار بازی که بباخت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eeshghalaihessalam9 بازدید : 196 تاريخ : سه شنبه 7 دی 1395 ساعت: 20:06