بغض راه گلویم را بسته است هی قورتش میدهم تا نکند چشمهایم را تار کند، دارم مقالهی کلاسی را تدوین میکنم و هی سرک میکشم، آمده؟ میآید؟ ... نمیآید... نمیآیند ... آدمهای زندگیم همینجور بیصدا توی خاطراتم ثبت میشوند و ناگاه دیگر از خاطراتم در نمیآیند. شاید همین برای من بهتر است و من هم که همین را میخواستم اما دلم دردش را کجا بریزد، هم او که با من همداستان نمیشود و راهمان هیچ وقت دیگر من بعد از یک جوب نمیگذرد، هم او که دورهی سلطنتش تمام شده .... و این شرم... شرم از دلتنگی و شرم یاد او و خاطرهاش و و و
دنیا جای عجیبیست و البته هنوز میخواهمش با تمام دردها و بغضهایم ...
برچسب : نویسنده : eeshghalaihessalam9 بازدید : 198