میترسم، از این بازیای که شروع کردهام و از ابتدا تا انتهایش را میدانم میترسم. قرصهایم دیر شده، هیجانات روزم بالا بوده و و و اما هیچکدام اینها از عذاب وجدانم نمیکاهد. از شرم حضورم در اینجا، از این فاحشگی ذهنم... کاش اینقدر بد نبودم یا لااقل افسارم را در دست داشتم. کاش مثل خیلیها بلد بودم توی دنیای کتاب جوری غرق شوم که زمان را نفهمم... اما نفس من افسارگسیخته و بیقید است، مدام هوس رفتن دارد از هرجا که باشد بهترین چیزهایی که داشته باشد ... از هرچه و هرکه میخواهد بگذرد... نفس من حیوان سرکش تنوع طلبیست که هیچ چیزی محصورش نمیکند... بلد نیستم بعد این ۳۳ سال یا تو بگو مثلا ۲۰ سال که خودم و نفسم راشناختهام با آن کنار بیایم... دلم حاج آقا دولابی می خواهد که بشیند و یک دل سیر حرف بزند و آرامم کند و بلدم بشود تا یک چند روزی قرار بگیرد ... خسته شدم از بس به فرمان نفس هرجا رفتم ... چرا اینقدر نفس من سرکش است؟ چرا اینقدر هوس دارد و خیال .... چرا اینقدر سیری ناپذیرد ... دوای این دل بیمار را کجا بیابم ...؟؟؟
برچسب : نویسنده : eeshghalaihessalam9 بازدید : 210