وقتی شنیدم که مُرد بغضم بی اختیار ترکید، یک دل سیر گریه کردم ....
برای خودم.. برای دوست داشتنی ام که دیگر نیست... برای دایی که شاید نمی دونم اما سالهاست که دیدارم به ۱۰ بار هم نرسیده بود... دلتنگ همه ی عدم امکان ها ... دلتنگ اینکه دیگر نمی شود دلخوش بود که شاید وقتی گذرت بگذرد و بروی و ببینی اش...
اصلا آدمها برای مرده گریه نمی کنند، اصلا چه گریهای میشود برای یک مرده کرد.... برای خودمان است و دلتنگی ها و ماندن بی هیچ امیدی... این هیچ امیدی را برای دیدار آن شخص می گویم.. برای امید دیدار ... و الا نه بستهاش بودم و نه هیچ
یادم هست عید ها که می آمد عید دیدنی خونهی آقاجون همیشه تنگ بغلم میکرد... آغوشش آغوش زندگی بود ...
دایی هم رفت بدون دیدار آخری
چه فرقی می کرد اصلا دیدار آخر ... چه چیز بیشتری دارد این دیدار آخر که داغش می کنم ؟ مسئله همان است که دیگر امید دیداری نیست ....
اما زندگی جاریست هنوز
رفتم گوشوارههای انارم را انداختم و گشتی زدم و خواستم زندگی را حس کنم..
زندگی رنگ است و جانا بهر رنگ آماده شو
خنک آن قمار بازی که بباخت ......برچسب : نویسنده : eeshghalaihessalam9 بازدید : 203