روز سیام اسفند است دلم گرفته است، چند روزیست که خانهی مامان و بابا هستیم و حسابی سخت و کند میگذرد
حال و حوصلهی هیچ چیزی را ندارم، اینجا بمانند خانهی مردگان شده است. جوری که انگار زنده هم باشی وارد دنیای مردگان شده ای و خون در رگهایت متوقف میشود. هیچ چیز زندگی ندارد و زندگی را هیچ کجا نمی توان یافت.
اینجا غمگینم میکند، من را با حقیقتی روبرو می کند که با آن بدنیا آمده ام و بزرگ شده ام این نکبت . این جبر . تا کجا قرار است این بر دوشم باشد؟ چه چیزی را میتوانم تغییر دهم؟ هیچ... هیچ... جز لباسی که به تن می کنم
این نکبت دامنم را ول نمی کند ؟
من اینجا در این فضا بالیدهام، و پوست انداختن چقدر سخت است.
خنک آن قمار بازی که بباخت ......برچسب : نویسنده : eeshghalaihessalam9 بازدید : 213