غر امروز

ساخت وبلاگ

از وقتی مامان اومد و رفت هیچ کاری نکردم، نه کتابخونه بند میشم نه خونه، نه دستم به تفریح میره و نه حالدرس و بحث دارم، گزارشی که باید دو هفته پیش جمعش می کردم هنوز نیمه کاره مانده و من هنوز یک صفحه مفید نخوانده ام. این گزارش این یک هفته و نیم بعد از رفتن مامان است، یک نیمه هفته ای هم خودش بود می‌شود دوهفته که من پوچ و بی معنی صبح را شب و شب را صبح می‌کنم و هیچ خیالی ندارم که کمی تغییرش دهم درواقع جان و توان و روحیه‌اش را ندارم. انگار از همه‌ی دنیا عقبم، انگار معلولم و راه رفتنم مثل آدمهای معمولی نیست. کم کم باور کرده‌ام یا بهتر است بگویم قبول کرده‌ان که آدم بی استعدادی‌ام که هیچ چیز ندارم و تنها بین یکسری آدمهای معمولی کمی باهوشتر بودم. این را که می‌گویم اینقدرها هم آسان نیست این تمام وجودم را می‌سوزاند و وارد حسادتم می کند حتی به میم ، به همه اصلا .. همه ی آنهایی که یکبار و سریع درس و کتاب می‌خوانند ، به همه‌ی آنهایی که زرنگند و کارهاشان خیلی سریعتر از من پیش می‌رود. و افسرده‌ می‌شوم و درد وجودم را پر می کند و به خوراکی‌ها پناه می‌برم و هی تماشای اطرافیانم را می‌کنم که خیلی کمتر از من وقت و انرژی می‌گذارند و همه‌ چیزشان بهتر از من است 

حال هیچ جور انرژی مثبت را هم ندارم حتی تو بگو همین کلیشه که طندگی یعنی تلاش. حال این را هم ندارم... دارد باورم می‌شود که می‌بایست بچه دار میشدیم کاری می کردم و یک زندگی معمولی... گفتنش هم تهوع آور است انگار دارم لج خودم را در می‌آورم فقط پس بسم است

خنک آن قمار بازی که بباخت ......
ما را در سایت خنک آن قمار بازی که بباخت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eeshghalaihessalam9 بازدید : 205 تاريخ : دوشنبه 23 اسفند 1395 ساعت: 4:14