چارهای نمانده بود مگر اینکه باز پناه بیاورم به اینجا
حالی که خوش نمیشود، بد نیست اما جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه ...
وقتی تمام راه ها به بن بست میرسه و تو ته ته دلت بازم امید میخوای و ترس از گناه و و و
نمی دونم گیجم گمم مبهوت
جایی هست ؟
تو هم نموندی نه نرم نه تند ... نموندی هیچ ...
امروز فردا ... این روزها ...
حالمان به نشود باید پوست کلفتی در پیش گرفت و ایستاده وارد طوفان شد تویی دیگر نمانده که همان پیشین را بجویی
می خواستم کمی حرفی بزنم... برای خودم بنویسم بلکه از بغضم بکاهم ...
تو که گردنت بلنده بگو بهار از کدوم وره ...؟
خنک آن قمار بازی که بباخت ......برچسب : نویسنده : eeshghalaihessalam9 بازدید : 219